شعر و داستان کوتاه

اشعار و داستانهای دنباله دار

شعر و داستان کوتاه

اشعار و داستانهای دنباله دار

ایلیا و خواهرانش(قسمت اول)

"الهی قربونت برم ایلیا جان، پاشدی مادر؟" ایلیا پتو را به کناری زد و ساعت مچی اش را از بالای سرش برداشت و نگاهی کرد.هفت صبح بود. سر حال و قبراق برخاست. دوباره صدای مادرش از داخل هال بلند شد: نرگس ...شلوار ایلیا رو اتو کردی؟ جوراباش رو یادت نره...مینا...مینا...ذلیل مرده پس این کیف ایلیا کجاس...نگفتم تمیزش کن بذار دم دست...آرزو ...مادر به قربونت یه لقمه غازی درس و حسابی واسش بگیر بذار تو کیفش ...زنگ تفریح بخوره ...یه دف ضعف نکنه...درسا دانشگاه سخته ...مادر جون زیاد به خودت فشار نیار ..." ایلیا لبه تخت نشسته بود و سعی می کرد خودش را کنترل کند.عاقبت طاقت نیاورد و رفت دم در آشپزخانه و رو به مادرش گفت: مامان ...این کارا چیه دیگه...زنگ تفریح کدومه... مادرش پرید وسط حرفش و با اضطراب گفت: اوا خدا مرگم بده مادر ...یعنی یه زنگ تفریح هم نداری ...خوب اینجوری که ضعف می کنی ...نمی تونی درس بخونی ...ایلیا دستش را به داخل موهایش فرو برد و سعی کرد آرامشش را به دست بیاورد .ادامه داد : مادر من ...یه انتراک می دن...اونم خودم اگه گشنم بود یه چیزی می خرم می خورم...کیفم رو هم خودم می تونم آماده کنم...هیچ خوشم نمی آد منو اینقدر جلو خواهرام کوچیک می کنی...مادرش برافروخته شد و گفت : بله بله بله...نفهمیدم چشمم روشن...هنوز پات به اون خراب شده نرسیده دم در آوردی...حالا لقمه نون خونه اخ شده ...قا قا لی لی بیرون خوشمزه اس...بعدشم این ضعیفه ها از خداشونه که کلفتی برادرشون رو بکنن...فردا باید برن کلفتی و کهنه شوری یه غریبه رو بکنن ...تو نگران اینا نباش ...ایلیا نگاهی به آرزو و مینا و نرگس انداخت که در گوشه ای ایستاده بودند و بحث بین آنها را نگاه می کردند. هر سه تا خواهر از او بزرگتر بودند و با منتی بسیار زیاد که بر سرشان گذاشته شده بود ، توانسته بودند تا دیپلم درس بخوانند.حالا مشغول یادگیری وظایف خطیر خانه داری بودند.ایلیا نگران خواهرانش بود.اما هنوز جرات مقابله با مادرش را در خود نمی دید. دلش می خواست کاری برای خواهرانش بکند و به قولی آنها را از فشار منگنه مادر نجات دهد.ترجیح داد فعلا از خانه بیرون بزند تا بعد در فرصت مناسب با هر سه آنها به گفتگو بنشیند.

ادامه دارد...

تفریحات سالم جنس اول(قسمت چهارم)

اصلا مهم نبود که زنی را علیل و گوشه خانه، کنج دل مادری ، او را به امان خدا رها کرده بود. باز هم شورای خانوادگی برقرار کرده بودند. باز هم کاندید دیگری برای جواد تا تمرینهای بوکس و مشت زنی اش را روی یک کیسه بوکس زنده بیازماید.بازهم بخت برگشته دیگری مورد نظر شورای خانوادگی جواد بود.سه ماه از طلاق آن دو می گذشت.متینه آش و لاش به خانه پدری اش پس فرستاده شده بود" دخترتان ناشزه است..." ناشزه بود چون از جواد خواسته بود کار کند ...بیکار نماند...ناشزه بود چون قدرت فریاد کشیدن بر سر ظالم را نداشت...ناشزه بود چون کتک خورد و دم نزد...چون بی اجر و مزد می پخت و توقع تشکری نداشت...ناشزه بود چون ساعت دوازده ظهر مردش را بیدار می کرد تا بر سر سفره غذا حاضر شود...و ناشزه بود چون بیش از حد نجیب بود...پاداش نجابتش هم گرفت...تا آخر عمر محروم از چشیدن طعم مادری ...حکمی که در دادگاه زندگی سنتی ایران هر از گاهی برای زنان ایرانی و جهان سومی بریده می شود...حالا نوبت کس دیگری رسیده بود...

***

این داستان را همینجا ناچارا به پایان می برم چرا که زین پس می خواهم از واقعیات گزارشهایی مستند تهیه کنم...هر چند که تمامی داستانهایم در طول این پانزده سال بر مبنای حقیقت بوده اند لیکن زین پس گزارش وار می نویسم تا ملموس تر باشد.در ضمن از نظرات و ایمیلهای پر مهرتان کمال تشکر را دارم.

یک گزارش

ک.ا نه ساله بوده که صیغه جواد.م می شود.البته نه به خواست خودش، چه در آن زمان او هنوز در پی عروسک بازی بوده .این همانا دستور پدر و یا جد پدری بوده که او باید به خواسته آنها تن در می داده و به کابین کسی در می آمده که حداقل به گفته اقوام نزدیک او ،بیست سال از خودش بزرگتر بوده است.جواد او را عقد نکرده بلکه صیغه نود و نه ساله کرده و وقتی از مادر ک سوال می کنم که پس از مرگ جواد سهم ارث ک چه می شود، به راحتی می گوید ک هیچ سهمی نمی برد و مایملک جواد به فرزندان او می رسد .حداقل سی و هشت نه سال از ازدواج این دو می گذردو آنها صاحب دو پسر و پنج دختر می باشند. ک از آن دسته زنانی است که تنش به ناز و نوازشهای جواد خو کرده. ناز و نوازشهایی از جنس لگد و کمر بند و فحش و فضیحت.با این حال هرگز حاضر نیست او را ترک کند و خود را از شر این زندگی سراسر خفت نجات دهد.تنها کاری که او را تا حدی آسوده می کند این است که از صبح تا شب حمالی جواد و پسر ها و دختر ها را بکند و دست آخر شبها از درد دست و پا و کمر سر به زیر پتو کرده و پتو را گاز زده و رنجش را به همراه گریه هایش قورت دهد. به او می گویم آیا همسرت از بیماریهای جور واجور تو خبر دارد؟ سرش را به علامت انکار تکان می دهد . می گویم چرا با این وضع هنوز ادامه می دهی؟ می گوید ما ها اینطوری بار اومدیم و باید همینطوری به زندگی ادامه بدهیم...او هر جا که می نشیند از اخلاق بد و و حشتناک جواد می نالد و از مهربانی دخترانش می گوید.جواد در این اوضاع و شرایط کنونی کشور که همه به خوبی به آن واقفیم، روزی دو هزار تومان برای خرج شش نفر می دهد...مسلما ک با این پول کاری از پیش نمی برد، بنابراین یکی از دخترانش که در کارگاه خیاطی چند سالیست مشغول کار است، به او کمک مالی می رساند.وضع مالی جواد خوبست و مغازه خواربار فروشی دارد.

اولین بار که در عمرم چشمم به جواد افتاده بود،و سخنان او را در جمع مهمانان می شنیدم، با خود گفتم "عجب آدم با شعور و فرهیخته ای !با اینکه سواد مکتب خانه ای دارد اما سطح معلوماتش همچون یک روشنفکر تراز اول مملکت است...".از آن روز نه سال گذشته است. اکنون به تمام زوایای زیر و بم زندگی آنها از نزدیک آگاهم. اوایل از غم ک اشک می ریختم...اما در حال حاضر به این نکته ظریف پی برده ام که تنها مقصر زندگی اندوه بار ک فقط خودش است . هر چند که شاید عده ای بگویند که پدرش او را به جواد داده است و اودر آن زمان از خودش اراده ای نداشته است. درست است .اما چرا وقتی به عقل رسیده، چرا آن زمان که مادرش به او پیشنهاد طلاق کرده، اقدام ننموده...برای چه اینهمه بچه به دنیا آورده و چرا هنوز از اینگونه طرز فکر دوران جاهلیت دست بر نداشته...چرا ...چرا ...چرا...

ترا باید کدامین سو بیابم؟

ترا باید میان آسمانها ،

میان ابرها ، در کهکشانها،

بیابم...؟

ترا باید کنار چشمه ساران،

میان دشت و صحراها بیابم...؟

شبانگاهیست سخت تار و سرد و دلگیر،

شیاطین و حضور آتش و کین،

درختان سوخته اندر خیابان،

زمین لرزان به زیر پای انسان،

هوای شهرها آلوده و مرگ

کمین بگرفته بهر جان آدم،

ستون های بلند فقر و مستی،

کمرهای شکسته از پلشتی،

نفسهای بریده از شکنجه،...

کجایی تو کجا باید بیابم؟

شبانگاهان که آدم خفته از غم،

شبانگاهان که دل پژمرده از غم،

شبانگاهان که گرگان در کمینند،

به فکر قطع دستان شریفند،

شبانگاهان که مستان نیمه هوشند،

میان عاشق و معشوق جوشند،

شبانگاهان که هر مرد بزرگی

به پای چوبه اعدام خویش است،

شبانگاهان که مادر خود فروشد،

مگر جرعه غذایی بچه نوشد،

کجا باید کجا باید بیابم؟

کجارفتی پس پرده غنودی؟

خدای عالمی را در سجودی...

بگو باید کدامین سو بگردم...؟

تفریحات سالم جنس اول(قسمت سوم)

"...جواد ...پاشو...مگه نمی ری سر کار...پاشو...ساعت از هشت و نیم هم گذشته..."

"...ای ی ی ی...تو خونه خودمونم نمی تونیم سر راحت رو بالش بذاریم...اینجام آسایش نداریم...مصبتو شکر..."

"جواد...پاشو دیگه...الان سه هفته اس سر کار نرفتی ...مگه ندیدی حاجی دیروز چی گفت...اگه امروز سر کار نری بیرونت می کنه...اونوقت می خوای چکار کنی؟" جواد با عصبانیت پتو را کنار زد و سر جایش نشست:اه ...اینم شده گماشته این و اون ...زنیکه ابله ...به تو چه که من سر کار می رم یا نه...تو لقمه نونت رو بخور ... دستش رفت طرف تنگ آب بالای سرش و در چشم بر هم زدنی پرتابش کرد به طرف متینه.خوب بود جا خالی داد ، چون تنگ خورد به دیوار پشت سرش و هزار تکه شد.متینه هاج و واج مانده بود. جواد یک ریز غر می زد و فحش می داد .دوباره پتو را سرش کشید و خوابید. متینه برخاست و شروع کرد به جمع کردن خرده شیشه ها.

***

حاجی تسویه حساب کرد و جواد بیکار شد. روزها تا لنگ ظهر می خوابید . ظهر به زور بلند می شد و دست و رو نشسته پای سفره ناهار می نشست .

" این دیگه چیه؟ مردم اینقدر غذاهای عجیب غریب تو رو خوردم...ننه ات چی یادت داده..."

" مگه چیه...خورش بادمجونه دیگه...حاج خانوم می گفت دوست داری..."

" زبون در آوردی...بلبلی می کنی...کاه یونجه ات زیاد شده..." بشقاب غذا حواله صورت متینه شد.بعد هم سفره به هوا بلند شد...

***

"حاجی ...ترو خدا به دادم برسین...روم نمی شه به بابا مامانم چیزی بگم...بیاین با جواد حرف بزنین شاید سر عقل بیاد...کارش شده خوردن و خوابیدن و کتک زدن من..."

حاجی برو بر به متینه نگاه می کرد و زیر لب غرو لند می کرد.

***

" زنیکه پتیاره بی چشم و رو...کارت به جایی رسیده که می ری چقلی منو پیش بابام می کنی ...حالا درسی بهت می دم که تا آخر عمر یادت نره..." کمر بندش رو کشید و ...

ادامه دارد...

تفریحات سالم جنس اول(قسمت دوم)

عروس و داماد با سلام صلوات وارد حجله شدند.از طرف خانواده عروس دوسه نفر و از طرف خانواده داماد هم همین تعداد، پشت در اتاق ،ایستادند.آقایی که از طرف داماد گوش به زنگ ایستاده بود پشت در، پسر عموی جواد بود که نقش برادر داماد، همان که باید فوت و فن داماد شدن و گیر انداختن عروس را در کنج اتاق به داماد به اصطلاح ناشی و ناوارد آموزش بدهد، را هم بازی کرده بود. هر چند که داماد قبلا تمامی مراحل را به صورت عملی آزموده بود ، اما بدش نمی آمد نقش پسر های ناوارد را هم بازی کند و به قولی همه را سر کار بگذارد.خانمها همه پچ پچ کنان چادر ها را تا نیمه صورت کشیده بودند و از وقایع شب عروسی خودشان برای همدیگر تعریف می کردند.گویی این برایشان فتحی عظیم و واقعه ای ثبت شذنی در تاریخ زندگیشان بوده است.غیر از این هم نمی توانست باشد.برای چنین زنانی که تنها رنگی که به چشمان خود دیده اند رنگ و لعاب شب عروسی بوده و تنها تفریحشان غیبت از شوهر و هوو و نحوه همبستر شدن با مردشان و یا تعداد دفعات بارداری و تعداد دفعات سقط و زایمان های مکرر و جنبل جادو به ضرر هوو و جاری و زن برادر و خواهر شوهر و صد البته مادر شوهرو ... بوده است ،این قبیل حوادث به منزله نهایت لذت و سرگرمی می توانست باشد که تا مدتها بتوانند در حواشی آن بحث کنند و خاطره ببافند . صدای خنده های کشدار و گهگاه آخ و اوخ زنانه از داخل اتاق هر از گاهی به گوش می رسید و گاه هم تشر های ظاهرا مردانه ای که جواد بر سر ضعیفه می نواخت تا او را از همین دم مرعوب خویش سازد و حکما گربه را دم حجله بیخ تا بیخ... . سرانجام پس از کشمکشی چهل و پنج دقیقه ای جواد فاتحانه درب اتاق را گشود و دستمالی خونین را که ثمره غلبه او در جنگی تن به تن با موجودی پست و حقیر و زبون ملقب به جنس دوم بود را به اهتزاز در آورد و در شیپور ها دمیدند و سردار بزرگ این نبرد را در میان هم نژادان چرخاندند و سور و سات پیروزی به راه انداختند، چه مرد ایرانی بهتر از این در کل تاریخ فتحی از خویش بروز نداده و ثبتی به از این در تاریخ آریایی بودن و بعد ها اسلام آوردنش به هم نرسانیده است. به هر جهت زنان به اتاق هجوم برده و نعش هزار پاره عروس نگون بخت را جمع و جور کردند. کاچی از پیش تدارک دیده را قاشق قاشق به او خوراندند و بادش زدند و به هر مصیبتی به حالش آوردند و همچنان که چشم گشود همچون ندیده ها به صد زبان بر او حمله ور شده که شرح ما وقع باز گو کند...

***

... و بدین ترتییب زندگی جدید جواد و متینه شروع گشت...

ادامه دارد...

تفریحات سالم جنس اول(قسمت اول)

ساعت از یازده و نیم هم گذشته بود.تقریبا یک ساعتی می شد که غرغر های مادرش شروع شده بود و به نظر می رسید تمامی ندارد . دمر توی رختخواب افتاده بود و یک دست و یک پایش از تخت آویزان بود . دیشب هم تا نیمه های شب در خانه آرش مانده بود و به قول خودشون با دختر های رنگ وارنگی که معلوم نبود از کجا پیدا می کنه ،حال می کردند!! " نه! انگار این غرغر ها تموم شدنی نیست...پا شم برم خونه همون آرش...خوش به حالش...بی ننه بابایی هم حالی داره...خوش به حالش ...آدم که خوش شانس باشه...از در و دیوار براش بخت و اقبال می ریزه ، نه مثل ما بیچاره بدبخت...تا کی این وضعیت می خواد ادامه داشته باشه خدا می دونه..." نگاهی به ساعت بالای سرش انداخت ...نزدیک دوازده بود...به زور از جا برخاست. سرش منگ منگ بود...رفت جلوی آینه...جای گاز سارا روی بازویش سرخ سرخ بود..."دختره ...پتیاره...لا مصب چه دندونایی داره...خوب حالشو جا آوردم...". در را باز کرد و رفت دستشویی.صدای مادرش نزدیک تر شد."تو این جا هم نمی ذاره راحت باشیم...بابا بذار کارمون رو بکنیم ...چته ...سگ پاچتو گاز گرفته...". از دستشویی بیرون آمد. با دیدن قیافه خشمگین مادرش جا خورد: چیه...چته...بابا دیشب بهت حال نداده ...یا حالتو گرفته...هان... نفهمید چطور شد...فقط نا خودآگاه دستش رفت سمت گوش راستش...داغ شده بود..." کثافت بیشعور...مفت خوری به این روزت انداخته...پدرت رو در می آرم تا دیگه از این گنده ...ها نکنی..." . رفت طرف آشپزخونه و شروع کرد به شماره گرفتن .

***

" یک کلام ختم کلام...جواد باید ازدواج کنه...درست میشه...ازدواج درستش میکنه..."

" داداش راست میگه...خود منو یادت می آن زن...همین جوری بودم لا ابالی و مفت خور ...ازدواج مرد رو می سازه..."

" آخه باید ببینیم خودش می خواد یانه...نظر خودت چیه دایی؟"

"خان دایی! خودش زیاده از حد چیز خواسته...این مورد دیگه به اون مربوط نیست...غلط می کنه رو حرف بزرگترا حرف بیاره..."

"درسته...ازدواج که بچه بازی نیست...اگه می تونست نظری بده که اینقده گند بالا نمی آورد...حالا هم باید مادرش و باقی زنا دست به کار شن...دختر میرزا نعیم...بالغ و باکره ست...اجالتا از آب و گل هم بر خورداره...بد نیست...زنا می رن مقدمات کارو انجام میدن ... خودتون دیگه میدونین منظورم چیه...همون بو کردن دهنش و تایید بکارت و شپش سر و لا غیر...باقیش با مردا...من جمله شیر بها و مهریه..."

جواد لام تا کام حرف نزد...نه که راضی باشه...گندی هم که بالا آورده بود باید یک جوری ماست مالی می کرد...هر چند به قول حاج عمو ، مرد که از این چیز ها باک نداره...مرد است و برایش این کارها مساله ای نیست...دختره بایست خودش رو جمع و جور می کرد و وا نمی داد...از طرفی جواد هم بدش نمی آمد که یک مدت این مدل هم تجربه کند" هر روز تر و خشکت می کنن بی غرغر و منت... ناز و نوازشت می کنن...خیلی خسته و کسل بودی با دوتا چک ولقد که بهش می زنی ،سر حال می آی ...بعدش مثل کامی زی زی می ری یه دسته گل و دوتا النگو واسش می گیری و بهش حال می دی...اینم بد نیستا...خودش عالمی داره...عوضش از دست غرولندای بی امان ننه راحت می شم..."

ادامه دارد...

لیلا(قسمت آخر)

" گلهای داخل باغچه یه رسیدگی حسابی می خوان...چقدر علف هرز در اومده...آب استخر هم حسابی لجن بسته...باید تمیز شه...مامان چند وقته به اینجا نرسیدیم..." لیلا با یه سبد میوه اومد تو بالکن و میوه ها رو روی میز گذاشت.نگاهی به باغچه و بعد نگاهی به مانی انداخت: نمی دونم ...شاید از وقتیکه تو نامزد کردی...من هم گرفتار این کتابا و کارو بارم بودم... نشست روی یکی از صندلی ها و دستی به داخل موهای لخت و کم پشتش کشید و ادامه داد: خوب که چی ؟...می خوای سرو سامونشون بدی... مانی چند تا بته علف را از ریشه بیرون کشید...یه نگاه سرسرکی که انداخت متوجه شد حداقل فقط یک روز لازم است که باغچه را از شر علفها خلاص کند...برخاست دستهایش را به هم زد تا خاکها را بزداید.رفت روی صندلی ای کنار مادرش ،لیلا ، نشست: کار داره...درستش می کنم...باید یه سری گل جدید هم بخرم...لیلا از بازگشت مانی به روزگار قبل از آشنایی اش با نیروانا، خوشحال بود...دوباره مانی را سرحال می دید...خودش هم احساس بهتری داشت...مانی سیبی از داخل سبد برداشت و گاز زد: مامان...حالت بهتره؟ خیلی وقته که ازت بی خبرم...داروهات رو گیر آوردی...؟ خوردی؟ ...از ...فتحی ...چه خبر؟ لیلا آهی کشید و سر به زیر انداخت: بد نیستم...تو که بیمارستان بودی...داشتم بدتر می شدم...فکر تو داشت خرابم می کرد...از درون فرو می ریختم...دیگه دستم به نوشتن نمی رفت...اگه هم می رفت ...چرت و پرت می نوشتم...حالا که خوبی...منم خوبم...داروهام رو هم می خورم...اما...اما در مورد فتحی...فتحی از من ...خواستگاری کرده...در حین گفتن این مطلب به صورت مانی چشم دوخت...انگار منتظر واکنش او بود...در دل از اینکه باید منتظر جواب او باشد بیزار بود...این با اصول و عقاید لیلا کاملا در تضاد بود...به عقیده او هیچکس حق دخالت در تصمیم او نداشت...اما باز هم همان ترس از سنت غلط به جانش افتاد...اینک او مرد خانه است و باید در چنین مساله ای دخالت مستقیم داشته باشد...لیلا از این حالت بیزار بود...صورتش را برگرداند...به سمت حیاط رفت...مانی با اخلاق و روحیات مادرش کاملا آشنا بود...آشوب درون مادرش را تا حدودی احساس می کرد...فتحی را می شناخت...مرد خوبی بود و به افکار و عقاید او نیز تا حدودی مشرف بود...می دانست که مادرش را دوست دارد...از احساس مادرش هم نسبت به او کمابیش خبر داشت...هر چند که زیاد از این وصلت نمی توانست راضی باشد...اما این را می دانست که هرگز در محیطی زندگی نکرده که تفکرات و مرام و مسلک جاهلیت در او رسوخ کرده باشد...به عشق بیش از هر چیز دیگری اعتقاد داشت...باور کرده بود که عشق خودش تنها تحفه ای الهی برای او بوده و نبایست به وصال کشیده می شد...باور کرده بود که نیروانا سهم او از عشق نبوده اما حداقل وسیله ای بوده برای روشن کردن چراغی الهی...نه...مانی هرگز نمی توانست به خودش اجازه دخالت در زندگی کسی را بدهد که به او زندگی بخشیده...برخاست و سیبی از داخل سبد برداشت و به سمت لیلا رفت...:"زندگانی سیبی است ...گاز باید زد با پوست...فکر کنم عاقبت باید این آقا فتحی رو بعنوان پوست زندگانی بپذیریم و ...گازش بزنیم..." لیلا لبخندی زد...و در حالیکه سیب را از مانی می گرفت گفت: یعنی اینقدر به نظر تو خاصیت داره... مانی لب باغچه نشست ودر حالیکه با ملچ مولوچ سیبش را می خورد گفت: کی ؟پوست سیب یا فتحی؟ لیلا کنارش نشست و گفت: فتحی؟ مانی گفت: چی بگم...برا تو نمی دونم...اما برای من کم نمی تونه خاصیت داشته باشه... لیلا خندید و گفت: ای کلک...پس تو فکر منافع خودت رو کردی...اما من که نگفتم بهش چی جواب دادم...بیخود دلت رو صابون نزن... مانی لبخندی زد و گفت: اما ...بابا...که راضی بود...بهم تبریک گفت...لیلا از جا جست...عقب عقب رفت و با من ومن گفت: بهراد... تو بهراد رو ...مانی به صورت لاغر و استخوانی مادرش نگریست...سرش را به زیر انداخت و گفت: آره ...دیدمش...گفت هنوز نوبت رفتن من نشده ...گفت باید برگردم...برات خوشحال بود...چهره بابا ایندفعه شاد و سرحال بود...دفعه های قبل همش ناراحت تو بود...اما این بار یه جور دیگه بود...بابا بهم گفت حالا دیگه می تونه...راحت به راهش ادامه بده...گفت سالهاست تو یه مرحله گیر کرده... چون نگرانی تو نمی ذاشته جلوتر بره...مامان... مانی دستهای مادرش را در دست گرفت و ادامه داد: چرا معطلی؟ مگه همین رو نمی خواستی ...میدونم که تو فقط منتظر رضایت بابا بودی...لیلا سرش را روی زانو هایش نهاد و بعداز مدتها بغضش ترکید...مانی در حالیکه لایه ای از اشک چشمانش را پوشانده بود برخاست و با خوشحالی و با صدایی لرزان گفت: می رم به آقا فتحی زنگ بزنم ...باید بیاد... کلی کار داره...آخ جون ...یه عروسی افتادیم...منوباش کت شلوار گرون قیمت خریدم ...نگو واسه جشن مامان جون خودم خریدم...

 

پایان

لیلا(قسمت پنجم)

"...هنوز بهوش نیومده ؟" با صدای بهرام انگار از خواب پرید. نمی دانست خواب بوده یا نه .اما هر چه بود، ناشی از خستگی و کرختی شب قبل بود. بالاخره سفارش فتحی ، کاوه ، را تمام کرده بود. کتاب را توسط پست پیشتاز به آدرس انتشارات فرستاده بود. هنوز وضعیت مانی مشخص نشده بود.بهمین دلیل دلش نمی خواست که با او روبرو شود. بهرام خستگی و ضعف را به وضوح در سیمای لیلا می دید. به همین خاطر گفت: می دونم اگه مانی بیدار بود هرگز راضی نمی شد شما با این حال اینجا بشینین...خودتونو تو آینه دیدین...به نظرم بهتره دکتر شما رو هم ببینه... لیلا دستی به صورتش کشید و لبخند کمرنگی زد و گفت : پسر جون ، مگه بار اوله که چند شب بیدار موندم؟ یک نصفه روز استراحت دوباره سر حالم میاره... بعد بلند شد و لباسش را مرتب کرد و در آینه نگریست تا روسریش را صاف کند.هاله ای مرموز دور چشمان درشتش را گرفته بود...همان چشمانی که روزگاری خواب را از دیدگان بهراد ربوده بودند...و اکنون این چنین بیمار و مغموم...نه...غم نه!...تمام سایه های شک و بیماری را باید به کناری می زد...اکنون زمان آن فرانرسیده...مانی هنوز هست...هرچند غمگین و دلشکسته از عشقی نا فرجام به خواب کوتاهی رفته...اما بیدار خواهد گشت... و دوباره ...زندگی...شاید با طعمی گواراتر از گذشته...گذشته...

***

بطری آب را روی سنگ به آرامی پخش کرد و با سر انگشتان نازک و نحیفش غبار از سنگ ربود. سرد و خاموش ."...بهراد...مانی که اونجا نیست!؟ هان؟...بگو که خبری ازش نداری...می دونستم...پسرت خیلی خوش خوابه...معلوم نیست نیروانا تو این یه سال چی به سرش آورده که بلافاصله بعد از جدایی ، گرفته تخت خوابیده...برده به خودت...همچین که تو رو هم رها کردم ...خیلی زود تن به خواب سپردی...پسرت هم مثل خودته...نکنه منم تو رو اذیت کرده بودم...بعد از اون همه درگیریها و مبارزه های حزبی...تازه می خواستیم یه نفسی بکشیم...چه سبک مغز بودیم که فکر می کردیم همه چیز به خوبی و خوشی دوباره از نو شروع میشه...زندگیمونو با چه خیالها و آرزوهای دور درازی شروع کردیم ...غافل از دور جبار زمان...دیو شوم جنگ پنجه به پنجه، سر در ویرانی کلبه امیدمون داشت...خشمگین شدی...غریدی...گفتی نمی ذاری... مگه چند سالت بود...که لباس خاکی به تن کردی...نو داماد به جای اینکه سالی و یا حداقل ماهی رو با نو عروست بگذرونی ...رفتی تا ماه عسل رو به تنهایی با هم رزمان قدیمت،همونهایی که در گذشته حزب رو با هاشون سرپا کرده بودی تا دست نامحرمی رو از خاکتون کوتاه کنی ، بگذرونی...آقا...ماه عسل خوش گذشت...رفتی حاجی حاجی مکه...نمی خوای برگردی... بهراد...دیگه به این درد دلهای بی پاسخ عادت کردم...می خواستم بگم یه خواستگار پیدا شده...تو تمام عمرم این دومین خواستگارمه...اولیش تو بودی ...زودم جواب بعله رو بهت دادم...نه که هول بودم...آخه دیگه از انتظار خسته شده بودم...از بچگی یا بهتر بگم از نوزادی ما رو به نام هم خونده بودن... و هنوز که به عکس خودم که تو قنداق تو آغوش آقام هستم، نگاه می کنم، نگاهای غیرتمند تو که بالای سرم ایستاده بودی و با تفنگ چوبیت ازم پاسداری می کردی، منو به وجد میارن...عجب سرباز غیوری بودی...این خواستگار نگون بخت تر از منه...هنوز نمی دونه دل به کی بسته...اما حالا که بسته ناجور بسته...سی سال انتظار شوخی نیست...می دونم که همه چیز رو خودت خوب می دونی...اومدم ازت کسب تکلیف کنم...هر چی تو بگی...خودت از وضعیت من...دردم...و...خیلی چیزای دیگه خبر داری... یه دف فکر نکنی چیزی ازش پنهان می کنم...نه...اگه تو راضی شدی...قبل از هر اتفاقی همه چیز رو بهش می گم...خیالت راحت...دیگه باید برم...می رم پیش مانی...اگه یه دف مانی رو اون دور و برا دیدی بهش بگو زود برگرده...زیاد دیر نکنه...فعلا خداحافظ آقا"

***

" چی شده ...کجا می برنش..." بهرام دستهای لیلا را محکم گرفت: خاله خودت رو کنترل کن...بردنش بخش مراقبتهای ویژه...

ادامه دارد...

این که می بینی زن است

این که می بینی زن است

قامتی لرزیده است

باد سخت روزگار

بر تن ناز و نحیفش گشته است...

*

این که می بینی زن است

می خرامد در میان بوته زار

چون یکی آهوی اندر بیشه زار

دیدگانش با دو صد ناز و هزاران اشتیاق

می تراود از زبانش عاشقانه صد کلام

*

این که می بینی زن است

داغ بی مهری مردان بر تنش

جور نا مردی نا مردان به پشت

می رود زین سو به سویی ناشناس

گم کند راهش ز شرم و افترا...

*

این که می بینی زن است

مادری از جنس آیین بلور

کودکانش را ز شیر حقشناسی می کند سیراب

مرد از دامان او دستش به عرش

می رسد ، لیکن

کیست تا دستان فرتوت "مرا"

هم رساند تا به عرش...!