شعر و داستان کوتاه

اشعار و داستانهای دنباله دار

شعر و داستان کوتاه

اشعار و داستانهای دنباله دار

لیلا(قسمت دوم)

عاشقانه گفته بودم با دلم...زین پس از یادت نمی کاهم ...شعر شبهای بلند عاشقی را می سرایم...ساز کوک مهربانی می نوازم...هرگز از یادت نمی کاهم...

با صدای زنگ در از خواب پرید. آیفون را برداشت.مانی بود. در را باز کرد. به دستشویی رفت .زیر چشمهایش حلقه تاری افتاده بود.لبخند محزونی زد.صورت مانی در قاب آینه نمایان گشت:...سلام...خوبه حداقل خودت روزی چند بار نگاهی به آینه بندازی تا ببینی که داری با خودت چه می کنی...لیلا از کنارش رد شد.چشمش به بسته کادو پیچی شده ای افتاد که روی میز بود: این چیه... مانی از داخل اتاقش بلند گفت: فتحی داد...لیلا بسته را باز کرد.چند بسته اسکناس دویست تومنی بود: اما من هنوز کار نقد این کتابه رو تموم نکردم...اینا...مانی بیرون اومد و گفت: چه می دونم ...من که سر از کار شما ها در نیاوردم...نمی دونم بالاخره چشم دیدن همدیگرو دارین یانه...یه دف واسه هم خط و نشون های خطرناک می کشین...یه دف هم آقا پیش پیش ...لیلا لبخندی به لبش نشست...خدا را در دل شکر کرد.به این پول خیلی احتیاج داشت.داروها گرانتر شده بودند.البته چیزی تا به حال بروز نداده بود.می دانست اگر لب تر می کرد مانی در اسرع وقت پول را تهیه می کرد.برای همین چیزی نگفته بود.

***

"مامان...بابا ؟ چرا رفت؟" لیلا در حالیکه کف دهانش را خالی می کرد و مسواکش را می شست ، نگاهی به داخل آینه انداخت و مانی را نگریست:خودت می دونی تا حالا چند بار این سوال رو پرسیدی؟ مانی لبخندی زد و سرش را به زیر انداخت و زیر لب گفت: هر دفه می گی یه روز آزادش کردین...نفهمیدم یعنی چی...مامان...وقتش نشده برام درست و حسابی توضیح بدی...لیلا رفت داخل اتاق خوابش و رو تختی اش را کنار زد...لب تخت نشست و در حالیکه به افکار دور و درازی پناه می برد گفت: سالها به من می گفت تو آزادی...نمی فهمیدم منظورش چیه...وقتی فهمیدم...خیلی چیزها داشت عوض می شد...خیلی چیزها...افکار آدمها...زمونه...رهبرا...موقعی اینو فهمیدم که وقت آزاد کردنش رسیده بود...همیشه اون به من گفته بود تو آزادی...حالا نوبت من بود که بهش این جمله رو بگم...سخت بود...خیلی سخت...ولی بالاخره گفتم...آزادش کردم...و اونم رفت...رفتنی که بازگشتی در پی اش نداشت...بغض راه گلویش را سد کرده بود.چراغ را خاموش کرد.مانی فهمید. رفت...

ادامه دارد...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد