شعر و داستان کوتاه

اشعار و داستانهای دنباله دار

شعر و داستان کوتاه

اشعار و داستانهای دنباله دار

لیلا(قسمت آخر)

" گلهای داخل باغچه یه رسیدگی حسابی می خوان...چقدر علف هرز در اومده...آب استخر هم حسابی لجن بسته...باید تمیز شه...مامان چند وقته به اینجا نرسیدیم..." لیلا با یه سبد میوه اومد تو بالکن و میوه ها رو روی میز گذاشت.نگاهی به باغچه و بعد نگاهی به مانی انداخت: نمی دونم ...شاید از وقتیکه تو نامزد کردی...من هم گرفتار این کتابا و کارو بارم بودم... نشست روی یکی از صندلی ها و دستی به داخل موهای لخت و کم پشتش کشید و ادامه داد: خوب که چی ؟...می خوای سرو سامونشون بدی... مانی چند تا بته علف را از ریشه بیرون کشید...یه نگاه سرسرکی که انداخت متوجه شد حداقل فقط یک روز لازم است که باغچه را از شر علفها خلاص کند...برخاست دستهایش را به هم زد تا خاکها را بزداید.رفت روی صندلی ای کنار مادرش ،لیلا ، نشست: کار داره...درستش می کنم...باید یه سری گل جدید هم بخرم...لیلا از بازگشت مانی به روزگار قبل از آشنایی اش با نیروانا، خوشحال بود...دوباره مانی را سرحال می دید...خودش هم احساس بهتری داشت...مانی سیبی از داخل سبد برداشت و گاز زد: مامان...حالت بهتره؟ خیلی وقته که ازت بی خبرم...داروهات رو گیر آوردی...؟ خوردی؟ ...از ...فتحی ...چه خبر؟ لیلا آهی کشید و سر به زیر انداخت: بد نیستم...تو که بیمارستان بودی...داشتم بدتر می شدم...فکر تو داشت خرابم می کرد...از درون فرو می ریختم...دیگه دستم به نوشتن نمی رفت...اگه هم می رفت ...چرت و پرت می نوشتم...حالا که خوبی...منم خوبم...داروهام رو هم می خورم...اما...اما در مورد فتحی...فتحی از من ...خواستگاری کرده...در حین گفتن این مطلب به صورت مانی چشم دوخت...انگار منتظر واکنش او بود...در دل از اینکه باید منتظر جواب او باشد بیزار بود...این با اصول و عقاید لیلا کاملا در تضاد بود...به عقیده او هیچکس حق دخالت در تصمیم او نداشت...اما باز هم همان ترس از سنت غلط به جانش افتاد...اینک او مرد خانه است و باید در چنین مساله ای دخالت مستقیم داشته باشد...لیلا از این حالت بیزار بود...صورتش را برگرداند...به سمت حیاط رفت...مانی با اخلاق و روحیات مادرش کاملا آشنا بود...آشوب درون مادرش را تا حدودی احساس می کرد...فتحی را می شناخت...مرد خوبی بود و به افکار و عقاید او نیز تا حدودی مشرف بود...می دانست که مادرش را دوست دارد...از احساس مادرش هم نسبت به او کمابیش خبر داشت...هر چند که زیاد از این وصلت نمی توانست راضی باشد...اما این را می دانست که هرگز در محیطی زندگی نکرده که تفکرات و مرام و مسلک جاهلیت در او رسوخ کرده باشد...به عشق بیش از هر چیز دیگری اعتقاد داشت...باور کرده بود که عشق خودش تنها تحفه ای الهی برای او بوده و نبایست به وصال کشیده می شد...باور کرده بود که نیروانا سهم او از عشق نبوده اما حداقل وسیله ای بوده برای روشن کردن چراغی الهی...نه...مانی هرگز نمی توانست به خودش اجازه دخالت در زندگی کسی را بدهد که به او زندگی بخشیده...برخاست و سیبی از داخل سبد برداشت و به سمت لیلا رفت...:"زندگانی سیبی است ...گاز باید زد با پوست...فکر کنم عاقبت باید این آقا فتحی رو بعنوان پوست زندگانی بپذیریم و ...گازش بزنیم..." لیلا لبخندی زد...و در حالیکه سیب را از مانی می گرفت گفت: یعنی اینقدر به نظر تو خاصیت داره... مانی لب باغچه نشست ودر حالیکه با ملچ مولوچ سیبش را می خورد گفت: کی ؟پوست سیب یا فتحی؟ لیلا کنارش نشست و گفت: فتحی؟ مانی گفت: چی بگم...برا تو نمی دونم...اما برای من کم نمی تونه خاصیت داشته باشه... لیلا خندید و گفت: ای کلک...پس تو فکر منافع خودت رو کردی...اما من که نگفتم بهش چی جواب دادم...بیخود دلت رو صابون نزن... مانی لبخندی زد و گفت: اما ...بابا...که راضی بود...بهم تبریک گفت...لیلا از جا جست...عقب عقب رفت و با من ومن گفت: بهراد... تو بهراد رو ...مانی به صورت لاغر و استخوانی مادرش نگریست...سرش را به زیر انداخت و گفت: آره ...دیدمش...گفت هنوز نوبت رفتن من نشده ...گفت باید برگردم...برات خوشحال بود...چهره بابا ایندفعه شاد و سرحال بود...دفعه های قبل همش ناراحت تو بود...اما این بار یه جور دیگه بود...بابا بهم گفت حالا دیگه می تونه...راحت به راهش ادامه بده...گفت سالهاست تو یه مرحله گیر کرده... چون نگرانی تو نمی ذاشته جلوتر بره...مامان... مانی دستهای مادرش را در دست گرفت و ادامه داد: چرا معطلی؟ مگه همین رو نمی خواستی ...میدونم که تو فقط منتظر رضایت بابا بودی...لیلا سرش را روی زانو هایش نهاد و بعداز مدتها بغضش ترکید...مانی در حالیکه لایه ای از اشک چشمانش را پوشانده بود برخاست و با خوشحالی و با صدایی لرزان گفت: می رم به آقا فتحی زنگ بزنم ...باید بیاد... کلی کار داره...آخ جون ...یه عروسی افتادیم...منوباش کت شلوار گرون قیمت خریدم ...نگو واسه جشن مامان جون خودم خریدم...

 

پایان
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد