شعر و داستان کوتاه

اشعار و داستانهای دنباله دار

شعر و داستان کوتاه

اشعار و داستانهای دنباله دار

یک راز...

...بدنم کرخت  و دردناکه...و ...سرم...سرم...درد می کنه...مثل همیشه...اما این بار بدتره...همه جا سفیده...صداهای مبهمی  اطرافمه...سعی می کنم تکونی به خودم بدم...انگار یکی مچ دستا و پاهامو سفت گرفته...سعی می کنم یکی رو صدا کنم...چرا صدام در نمی آد....نمی دونم چه اتفاقی افتاده...آه آه این چی بود...دردم اومد...پوستم سوخت...آه ه ه ه... 

*** 

_من دارم می گم .این پسره به ما نمی خوره...ازش خوشم نمی آد...یه بارم که شده مارو به عنوان پسر این خونه آدم فرض کنین... 

_خوب مادر جون ...من که از خدامه...ولی مگه دختره یاغی  رو ندیدی...پاشو کرده تویه لنگه کفش می گه الا بلا همین... 

_ لا اله الا الله....ببین یه الف بچه  چه به سرمون آورده... خوب تو یه چیزی بگو  لادن...نکنه تو هم با اونی... 

_والله چی بگم...هفت ساله شاهد رفاقته اینام...هفت ساله که شاهد قهر و دعوا و دیوونگی هاشونم...همین چند وقت پیش  با دیوونه بازی تو عظیمیه از هم جدا شدن...مامان شاهده که صد بار میونشون رو به هم زدم...نمی دونم ...نمی دونم چی بگم...نه ...من صد در صد مخالفم... 

_بابا چی ... 

_هه...بابا...!!! 

{مجلس خواستگاری  امین از آرزو} 

_خانوم محترم بهتره خیلی رک همین جا بهتون بگم...پسر من  امین  خیلی عصبیه...ماها که به زور اخلاق گندشو تحمل می کنیم...دیگه خود دانید... 

_ چه می دونم خانوم...چی بگم ...اینا که خودشون بریدن و دوختن...حالا  هی شما این چیزارو بگین...چه فایده... 

{عقدکنان} 

_ به نظر من آرزو اصلا بعله نگفت... 

_ مگه میشه؟تو که کنارش بودی نشنیدی؟ 

_نه!نه من و نه مادر امین...آخونده رفت ... 

_ولش کن بابا...این که مهم نیست...این که بعله رو هفت سال قبل گفته... 

{اولین شب بعد از عقد} 

_ببینم ...تو صدایی نشنیدی؟ 

_ صدا؟ صدای چی ؟ 

_ از اتاق آرزو  ...صدای جیغ ... 

_نه...ها...آره ...آره...بزن بکوبه... 

لادن و رضا ،شوهرش، از اتاق زدن بیرون...همون دقیقه آرزو هم با لباس خواب و سر و وضع به هم ریخته از اتاقش بیرون اومد و جلو در اتاق کف راهرو ولو شد...یکساعت بعد همه بیمارستان بودن... 

{یکماه بعد} 

_ چی داری می گی...چرا جلو خودتو نگرفتی...خونواده امین ترکن...این چیزا واسشون از نون شب مهم تره...اگه بفهمن بدون عروسی خودتو لو دادی قشقرق به پا می کنن...من از دست تو دختره بوالهوس چه کنم...نگاه اصلا عین خیالش نیست...کجا  داری می ری... 

{سه ماه بعد}   

_چی شده...امین آقا چی شده... 

_ هیچی...حالش به هم خورده بود آوردیمش بیمارستان... 

_واسه چی...چی شده ...خوب به منم بگین... 

 

نادر برادر لادن و آرزو  جلو اومد و نگاه عاقل اندر سفیهی به امین انداخت و بازوی لادن را گرفت و برد یه گوشه... 

_دعواعشون شده...  بازم مثل همیشه... 

_دعوا؟ این چه جور دعواییه که هر دفه به اینجا کشیده میشه... 

_والله چی بگم... 

{عروسی} 

_خوبه والله...پسره  سنگ تموم گذاشته...مردم چه شانسی دارن... 

_میبینی ترو خدا ...از خوشگلی که کم و کسر ندارن...اینم از بریز بپاش پسره...توران خانوم خوب دومادی گیرش اومدها...خودمونیم ...از دوماد اولیه سر تره...اون که بدون عروسی و بدون یه سکه سیاه دختره رو مال خود کرد...اما سر این یکی شانس آوردن... 

_آره  والله...نگا نگا ...شاباش کردناشو...خدا شانس بده... 

_حواست باشه به دخترا خودت...یاد بگیر... 

_ببین چند جور غذا آوردن...دسر ها رو ببین...لباس گارسونا رو باش... 

_می گن لباس گارسونا رو هم دوماد خریده...به هر کدوم هم کلی انعام داده... 

_مگه چه کاره س... 

_یارو دم کلفته...به کمر لاغر و جیگریش نیگا نکن...خوراک همیشه اش سلطانیه... 

_جون؟ 

_جووون تو!!! 

{اولین شب زندگی مشترک} 

_ خدا...خدا...منو از دست اینا نجات بده...کمکم کن...چی از جونم می خواین...ولم کنین...دیگه به اینجام رسیده...کشتن منو خدا... 

 

فریاد های دوماد در اولین شب زندگی گوش فلک را کر کرده بود...آرزو یه گوشه اتاق خواب افتاده بود و آروم آروم گریه می کرد...اوضاع تلخ تر از اونی بود که بشه فکرشو کرد...لادن بهش گفت: الان هم می تونی برگردی...با این حرفا دیگه جای تو اینجا نیست...اما هنوز ...نمی خواست... 

{سه سال بعد} 

تمام این مدت حکایت زندگی آرزو و امین جز این نبود.نه که لحظات خوش نداشتند.داشتند  اما چه داشتنی...عسلی که آغشته به زهر بود...نمی شد دنبال مقصر گشت...چون خانه از پای بست ویران بود...اونا همه چی داشتن...همه امکاناتی بود...اما واقعا یه چیزی رو کم داشتن که با پول جور نمی شد...آرزو بیست و چهار ساعته بیمارستان بود...آزمایش پشت آزمایش...اما هر بار تنها جواب این بود که مشکلی در کار نیست...امین بچه می خواست و هر بار که آرزو می فهمید حامله اس...بچه رو می انداخت...البته ظاهرا  غیر عمد جلوه می کرد...مهمونیای رنگارنگ  همیشه برقرار بود...تا اینکه... 

*** 

_ من کجام...اینا چیه...چرا نمی تونم دستمو تکو ن بدم... پاهام ...پاهام...چرا پاهامو بستین...آه ه ه   

_تو توی بیمارستانی...سه روزه بیهوشی...نمی تونی به یاد بیاری ...چون بیهوش بودی که آوردیمت... 

_ بیهوش ...بیهوش واسه چی...امین کو...کجاس... 

_زیاد حرف نزن...تشنج می کنی...تو یادت نمی آد قبل از بیهوشی با خودت چه کردی؟ 

_ها...نه... 

_ امین ولت کرده...  تو هم ...تو اقدام به خودکشی کردی...یه شیشه والپروات سدیم کنار تختت خالی بود...چکار کردی...با خودت...امین ...چیکار کرده...مگه تو چه کرده بودی...چه بلایی سر خودتون آوردین؟... 

*** 

از این موضوع الان یه چند سالی می گذره...انگار همه چیز یه خواب بوده و بس...هنوز بر هیچکدوممون  راز به هم خوردن زندگی این دوتا فاش نشده...آرزو تحت تاثیر اون خودکشی و خودکشی های بعدی  اوضاع روحی و جسمی بدی پیدا کرد...پسرهای رنگارنگی تو زندگیش اومدن و رفتن و خلاصه هنوز نمی دونیم از زندگیش چی می خواد... 

 امین ازدواج کرده با یه دختره کولی...تو جنوب شهر زندگی می کنن...الان امین کارگر پمپ بنزینه...ظاهرا بچه هم دارن...و...خوشبختن...

  

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد