شعر و داستان کوتاه

اشعار و داستانهای دنباله دار

شعر و داستان کوتاه

اشعار و داستانهای دنباله دار

لیلا(قسمت پنجم)

"...هنوز بهوش نیومده ؟" با صدای بهرام انگار از خواب پرید. نمی دانست خواب بوده یا نه .اما هر چه بود، ناشی از خستگی و کرختی شب قبل بود. بالاخره سفارش فتحی ، کاوه ، را تمام کرده بود. کتاب را توسط پست پیشتاز به آدرس انتشارات فرستاده بود. هنوز وضعیت مانی مشخص نشده بود.بهمین دلیل دلش نمی خواست که با او روبرو شود. بهرام خستگی و ضعف را به وضوح در سیمای لیلا می دید. به همین خاطر گفت: می دونم اگه مانی بیدار بود هرگز راضی نمی شد شما با این حال اینجا بشینین...خودتونو تو آینه دیدین...به نظرم بهتره دکتر شما رو هم ببینه... لیلا دستی به صورتش کشید و لبخند کمرنگی زد و گفت : پسر جون ، مگه بار اوله که چند شب بیدار موندم؟ یک نصفه روز استراحت دوباره سر حالم میاره... بعد بلند شد و لباسش را مرتب کرد و در آینه نگریست تا روسریش را صاف کند.هاله ای مرموز دور چشمان درشتش را گرفته بود...همان چشمانی که روزگاری خواب را از دیدگان بهراد ربوده بودند...و اکنون این چنین بیمار و مغموم...نه...غم نه!...تمام سایه های شک و بیماری را باید به کناری می زد...اکنون زمان آن فرانرسیده...مانی هنوز هست...هرچند غمگین و دلشکسته از عشقی نا فرجام به خواب کوتاهی رفته...اما بیدار خواهد گشت... و دوباره ...زندگی...شاید با طعمی گواراتر از گذشته...گذشته...

***

بطری آب را روی سنگ به آرامی پخش کرد و با سر انگشتان نازک و نحیفش غبار از سنگ ربود. سرد و خاموش ."...بهراد...مانی که اونجا نیست!؟ هان؟...بگو که خبری ازش نداری...می دونستم...پسرت خیلی خوش خوابه...معلوم نیست نیروانا تو این یه سال چی به سرش آورده که بلافاصله بعد از جدایی ، گرفته تخت خوابیده...برده به خودت...همچین که تو رو هم رها کردم ...خیلی زود تن به خواب سپردی...پسرت هم مثل خودته...نکنه منم تو رو اذیت کرده بودم...بعد از اون همه درگیریها و مبارزه های حزبی...تازه می خواستیم یه نفسی بکشیم...چه سبک مغز بودیم که فکر می کردیم همه چیز به خوبی و خوشی دوباره از نو شروع میشه...زندگیمونو با چه خیالها و آرزوهای دور درازی شروع کردیم ...غافل از دور جبار زمان...دیو شوم جنگ پنجه به پنجه، سر در ویرانی کلبه امیدمون داشت...خشمگین شدی...غریدی...گفتی نمی ذاری... مگه چند سالت بود...که لباس خاکی به تن کردی...نو داماد به جای اینکه سالی و یا حداقل ماهی رو با نو عروست بگذرونی ...رفتی تا ماه عسل رو به تنهایی با هم رزمان قدیمت،همونهایی که در گذشته حزب رو با هاشون سرپا کرده بودی تا دست نامحرمی رو از خاکتون کوتاه کنی ، بگذرونی...آقا...ماه عسل خوش گذشت...رفتی حاجی حاجی مکه...نمی خوای برگردی... بهراد...دیگه به این درد دلهای بی پاسخ عادت کردم...می خواستم بگم یه خواستگار پیدا شده...تو تمام عمرم این دومین خواستگارمه...اولیش تو بودی ...زودم جواب بعله رو بهت دادم...نه که هول بودم...آخه دیگه از انتظار خسته شده بودم...از بچگی یا بهتر بگم از نوزادی ما رو به نام هم خونده بودن... و هنوز که به عکس خودم که تو قنداق تو آغوش آقام هستم، نگاه می کنم، نگاهای غیرتمند تو که بالای سرم ایستاده بودی و با تفنگ چوبیت ازم پاسداری می کردی، منو به وجد میارن...عجب سرباز غیوری بودی...این خواستگار نگون بخت تر از منه...هنوز نمی دونه دل به کی بسته...اما حالا که بسته ناجور بسته...سی سال انتظار شوخی نیست...می دونم که همه چیز رو خودت خوب می دونی...اومدم ازت کسب تکلیف کنم...هر چی تو بگی...خودت از وضعیت من...دردم...و...خیلی چیزای دیگه خبر داری... یه دف فکر نکنی چیزی ازش پنهان می کنم...نه...اگه تو راضی شدی...قبل از هر اتفاقی همه چیز رو بهش می گم...خیالت راحت...دیگه باید برم...می رم پیش مانی...اگه یه دف مانی رو اون دور و برا دیدی بهش بگو زود برگرده...زیاد دیر نکنه...فعلا خداحافظ آقا"

***

" چی شده ...کجا می برنش..." بهرام دستهای لیلا را محکم گرفت: خاله خودت رو کنترل کن...بردنش بخش مراقبتهای ویژه...

ادامه دارد...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد