شعر و داستان کوتاه

اشعار و داستانهای دنباله دار

شعر و داستان کوتاه

اشعار و داستانهای دنباله دار

لیلا(قسمت سوم)

"...من جز کنیز چیز دیگه ای نبودم...خیلی کوچیک بودم...خیلی هم خوب یادم می آد،ننه ام هی سال به سال می زایید...بچه رو می بست گرده من و خودش می رفت پای تنور کنار دست زنای رعیت،نون پختن.خونه مون یه قلعه بود،در اندشت،توی ده...زمستونا هوا خیلی سرد می شد،کرسی می ذاشتیم...یکی از همین بچه های ننه ام زیر کرسی غلت خورد و افتاد تو مجمع ذغال زیر کرسی و جزغاله شد...یکی دیگه رو پسر همسایه مون ترسوند،لباس سیاه پوشید ،روشو با سفید آب سفید کردرفت تو آب انبار، برادر کوچیکم اونجا داشت بازی می کرد، بادیدن پسر همسایه زهره اش ترکید و جابجا مرد...یکی دیگه هم خوب بسته نشده بود پشتم،از همون پشتم افتاد تو استخر قلعه که توش آب انبار می کردند...چی بگم...ننه همه رو از چش من که یه بچه هفت هشت ساله بودم می دید...بزرگ شدم ...سالهایی که سالهای حقارت بود و پستی... تا عاشق شدم... عاشق یه مردیکه پست حرومزاده...دیگه راه به جایی نداشتم...مرگم رسیده بود...شبونه بقچه ام رو بستم و رفتم سر جاده ده که به شهر می اومد و ... حالا فهمیدی... من لایق اون چیزایی که تو می خوای بهم بدی نیستم...چیزی هم ندارم که تاوان این یکسال دروغ ،بهت بدم...می تونی ازم شکایت کنی...برا من فرقی نمی کنه...آب از سر من گذشته ...چه یه وجب ، چه صد وجب..." اشک پهنای صورت مانی را پوشانده بود.باور نمی کرد چنین بازی خورده باشد.نیروانا(یا همان دختر بس) تمام سرگذشتش را اینگونه بیان کرده بود. دستهای لرزان مانی خودکار را گرفت و امضا را پای قواله زد.طلاق صادر شد. بهرام زیر بغل او را گرفته بود.فشار مانی حسابی پایین آمده بود.بهرام او را به اورژانس نزدیکترین بیمارستان برد و زیر سرم خواباند.بعد هم با لیلا ، مادر مانی ، تماس گرفت.

***

"بهرام جان، خودت همه این حرفا رو شنیدی...باور نمی کنم..." بهرام روی صندلی کنار تخت مانی نشسته بود و صورتش را در میان دستهایش پوشانده بود.سرش را به علامت تایید تکان داد.لیلا متحیر مانده بود. باز هم رود اشک از گوشه چشمان مانی سرازیر گشت. کابوس می دید. می لرزید.تب کرده بود.پزشک دستور بستری شدن او را داد.بهرام کارهای اداری مربوط را انجام داد.بعد به اتاق مانی رفت.لیلا در کنار تخت او نشسته بود. بهرام نزدیکتر رفت و آرام گفت: خاله اگه کار داری برو خونه...من پیشش می مونم... لیلا سرش را بالا آورد و گفت: کار که دارم...باید این کتابه رو تموم کنم...فتحی پولش رو هم پیش پیش داده...باید ... بهرام گفت: پس شما برین...بهوش که اومد خبرتون می کنم...

***

...دلا هوای غربت یاران چرا چنین ابریست...چرا دگر به کوی میکده یارم نمی گذرد...چرا چنین شب عیشم حرام باده بشد...

ادامه دارد...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد