حرفی برای گفتن باقی نمانده ای دل
در زمهریر زندان٬ زنجیر گشته انسان!
ناقوس مرگ برکش در نیمه های امشب
سیمای عدل و احسان ٬در خون گشته غلتان!
فریاد واحسینا پیچیده در دو عالم
مستان به صف نشستند ٬ گردن برهنه یاران!
دیریست خون چکیده از فرق پیر دلها
یا رب شفا بفرما٬ خون گشت قطره باران!
***
تصویر مرغ مستم بر آتش دل تو
گه یک نظر بفرما٬ گاهی دو قطره باران!
یک شب فروغ جانت صید رمیده ام کرد
بندت به گردنم باد ای کوکب خرابان!
ویرانه گشته این دل در زیر سایه سارت
آباد کن خرابات٬ ای یوسفم به کنعان!
مشقم چو گشته امشب شعر عصای موسی
تفسیر کن ٬بفرما٬ این راز بر اسیران!
سلام
زیبا ست پرواز کردن در میان واژه گان تو در این نگار خانه ادبی که ذهن آشفته ام هوشیارم کرد.
چقدر زیبا
دوست داشتم تو عالم تخیل و توهم سری به میان انگشتان ظریفت بگزارم تا عظمت هجوم الفاظ تو را بجویم.(با مراعات شرعی و عرفی) .
لذت میبرم و واقعا میخونم بنظر من که مشتاقم
عالیه .
میتونید بگید کی نوشته...
امروز سوار یک تاکسی شدم که راننده اش معتاد بود...در بحر تفکرات خویش غوطه ور اندیشیدم که من بنده خاطی به چه معتادم...؟ در نهایت سادگی ضمیر م پاسخم گفت: به تلخی...تلخی حقیقت...
چندی پیش با خود قسم یاد کردم که دیگر ننویسم ...جز آنچه که فرمانم میدهند...و فرمان چنین بود...بر ذهن فرود آمد و دست تنها وسیله شد ...و کلمه خدا بود...
سلام
هر کجا که باشم حتی زیر سایه خدا اگر هم
خورشید شعرهای تو بر من خواهد تابید
تابش تو را آرزوم.......
اگه وبلاگ دیگه دارید یا جایی برای ارایه مطالبتون هست به من اطلاع بدید تا از بحر فرمایشات شما سیراب گردم
چیز زیادی این تشنه نمی خواهد همین
سلام.چون توانم سپاس گفتن...بله منتها به زبان فرنگیان استعمارگر...
روی گزینه دردهای پنهان بشری کلیک کن در منوی لینک دوستان
باز هم سپاس