شعر و داستان کوتاه

اشعار و داستانهای دنباله دار

شعر و داستان کوتاه

اشعار و داستانهای دنباله دار

ایلیا و خواهرانش(قسمت اول)

"الهی قربونت برم ایلیا جان، پاشدی مادر؟" ایلیا پتو را به کناری زد و ساعت مچی اش را از بالای سرش برداشت و نگاهی کرد.هفت صبح بود. سر حال و قبراق برخاست. دوباره صدای مادرش از داخل هال بلند شد: نرگس ...شلوار ایلیا رو اتو کردی؟ جوراباش رو یادت نره...مینا...مینا...ذلیل مرده پس این کیف ایلیا کجاس...نگفتم تمیزش کن بذار دم دست...آرزو ...مادر به قربونت یه لقمه غازی درس و حسابی واسش بگیر بذار تو کیفش ...زنگ تفریح بخوره ...یه دف ضعف نکنه...درسا دانشگاه سخته ...مادر جون زیاد به خودت فشار نیار ..." ایلیا لبه تخت نشسته بود و سعی می کرد خودش را کنترل کند.عاقبت طاقت نیاورد و رفت دم در آشپزخانه و رو به مادرش گفت: مامان ...این کارا چیه دیگه...زنگ تفریح کدومه... مادرش پرید وسط حرفش و با اضطراب گفت: اوا خدا مرگم بده مادر ...یعنی یه زنگ تفریح هم نداری ...خوب اینجوری که ضعف می کنی ...نمی تونی درس بخونی ...ایلیا دستش را به داخل موهایش فرو برد و سعی کرد آرامشش را به دست بیاورد .ادامه داد : مادر من ...یه انتراک می دن...اونم خودم اگه گشنم بود یه چیزی می خرم می خورم...کیفم رو هم خودم می تونم آماده کنم...هیچ خوشم نمی آد منو اینقدر جلو خواهرام کوچیک می کنی...مادرش برافروخته شد و گفت : بله بله بله...نفهمیدم چشمم روشن...هنوز پات به اون خراب شده نرسیده دم در آوردی...حالا لقمه نون خونه اخ شده ...قا قا لی لی بیرون خوشمزه اس...بعدشم این ضعیفه ها از خداشونه که کلفتی برادرشون رو بکنن...فردا باید برن کلفتی و کهنه شوری یه غریبه رو بکنن ...تو نگران اینا نباش ...ایلیا نگاهی به آرزو و مینا و نرگس انداخت که در گوشه ای ایستاده بودند و بحث بین آنها را نگاه می کردند. هر سه تا خواهر از او بزرگتر بودند و با منتی بسیار زیاد که بر سرشان گذاشته شده بود ، توانسته بودند تا دیپلم درس بخوانند.حالا مشغول یادگیری وظایف خطیر خانه داری بودند.ایلیا نگران خواهرانش بود.اما هنوز جرات مقابله با مادرش را در خود نمی دید. دلش می خواست کاری برای خواهرانش بکند و به قولی آنها را از فشار منگنه مادر نجات دهد.ترجیح داد فعلا از خانه بیرون بزند تا بعد در فرصت مناسب با هر سه آنها به گفتگو بنشیند.

ادامه دارد...