شعر و داستان کوتاه

اشعار و داستانهای دنباله دار

شعر و داستان کوتاه

اشعار و داستانهای دنباله دار

اینجا باغ آذری است!!!

داشتم  ظرف می شستم  که یهو این حرفا  به ذهن ناقصم رسید: 

فکر می کردم به اینکه چی شد که پام به اینجا رسید و مسکن و ماوایم اینجا شد٬باغ آذری !! 

اصلا می دونین باغ آذری  کجاست؟ 

بذارین از اول شروع کنم؛ 

سی و دو سالمه.بیست و سه سال از این سی و دو سال رو تو رفاه خونه پدری زندگی کردم.البته بستگی داره به چی بگی رفاه.اونموقع هر کی اون مدل زندگی رو می دید خوب مسلما اسم رفاه تنها چیزی بود که به ذهنش می رسید. محله ما گوهردشت بود.جایی که همه خونه ها ویلایی و بالای چهارصد پونصد متر متراژشون بود با حیاطایی مشجر و استخر و چشم اندازی دلنواز و خانواده هایی متمکن و اهل حال!!! 

خوب من تو چنین مکانی زیستم بالیدم و فکر و روح و جانم پرورش یافت. 

تو اون زمونی که می شد با چهار تا ده میلیون خونه خرید دوستام که یکی یکی گره بختشون وا می شد و قدم به خونه شوهر می ذاشتن  خرج عروسی هر کدومشون بالای این ارقام می زد . 

بعد از جشن هم وقتی مهمونی دوستانه می گرفتن جعبه های جواهرات حداقل یک کیلویی اهدایی فک و فامیل  رو به رخ دوستان! می کشیدن! 

در چنین فضایی!! 

در این بین پای خواستگارای ریز و درشت بنده هم به سرای پدری  گشوده گشت...آدمایی که اگه به هر کدومشون بله! می گفتم سرنوشتی چون دوستانم پیدا می کردم... (رفاه زده های بی درد!!!) 

اما!معجزه ای به وقوع پیوست.اینکه می گویم معجزه حرف الان است نه   نه سال پیش.چون در آن زمان به قضیه جور دیگری می نگریستم. در بین خواستگارها پسر کم سن و سالی (فقط دو سال از خودم بزرگتر بود و به قول مجلس سنای  قبیله مان   کم تجربه  خام  و ناپخته  می نمود!!!) پیداشد  که رای به رد او بلافاصله صادر گشت.بار اول که به منزل ما آمده بود با وانت پیکان آمده بود و سه سال بعد همان جوان با تاکسی پیکان  بعلاوه خلقی عظیم از خاندانش که  رویهم چپیده بودند جسارت به خواستگاری دوباره ورزید .اینبار این بنده   طی اقدامی  غیر قابل پیش بینی دست به انقلابی عظیم در برابر امپراتوری قبیله زده و ...!خلاصه دوهفته بعد به عقد ازدواج جناب مستطاب   عالیجاه  مقام والای ح.ا  در آمدم.  

نه سال حول و حوش  قبیله ام زیستن نمودم تا اینکه سال قبل بازهم طی اقدامی عجیب و در برابر مخالفتهای همه خاندان حتی خاندان شوهر تصمیم گرفتم که مکان  زیستن را به زادگاه شوهر (باغ آذری) تغییر دهم. اتاق سی متری بالای  منزل مادر شوهر را ساختیم و اکنون یکسال از آن زمان می گذرد. 

                                                    اینجا باغ آذری است!!! 

 

آیا تا به حال اینجا را از نزدیک دیده اید؟؟ اگه شیره ای و اهل می و قمار و مواد (شیشه  کراک  هروئین  تریاک  و امثالهم) ویا حتی اهل خانوم یا آقا بازی باشید(ببخشید البته روم به دیفار!!!!!) اینجا رو خواهید شناخت.اما اگه پاستوریزه و هموژنیزه   هستید بعید می دونم که حتی تا میدون راه آهن رو هم بلد باشید. 

اینجا به غیر از موارد بالا  ویژگیهای دیگه ای هم داره : مثلا این خیلی طبیعیه که گاهی وقتا با صدای فریاد گرسنگی پیرمردی  از خواب بپرید...یا اینکه ببینید پیر زنی  نیمی از کاسه آش  جوی خودش را با مقداری نان خشک به در خانه گرسنه ای ببرد و او را با خود هم کاسه کند...اینجا دختران بی سر و زبان را حامله می کنند و بعد به حال خود رها...اینجا فاصله پنجره ها بسیار بسیار به هم نزدیک است و تو برای همدلی نیازی به فریاد نداری چون به کوچکترین آخی  صدایت را می شنوند و با دستانی خالی به فریادت می رسند... 

                                                اینجا باغ آذری است!!! 

 

من اینجا را با تمام بوی گند معابرش ...با تمام  گوشتهای گندیده از سم کراک بر بدن  جوانانش...با تمام  فقر آهن ناشی از عدم مصرف گوشت قرمز ...با تمام  جهل و عقب ماندگیشان...با تمام ترس ماموران دولتی از نزدیک شدن به اینجا به خاطر لاتهایش...با تمام دعواها و چاقو کشیهای وقت و بی وقتش...با تمام  آدمهای خوب نادری که در میان این خلق  بالیده  و هنوز  باوجود مدارج بالای علمی و فکریشون اینجا را برای زیستن انتخاب نموده اند...با  تمام  خوبیها و بدیهایش  دوست دارم... و خدا را هم دوست دارم که ناز پرورده بی دردی را با درد آشنا نمود... 

چون    

مرد را دردی اگر باشد خوش است  

درد بی دردی علاجش آتش است 

 

 

                                                                     علی یارتون 

                                                                     حق نگهدارتون 

نظرات 3 + ارسال نظر
رضا سه‌شنبه 7 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 06:32 ب.ظ http://www.kistam.mihanblog.com

سلام فاطمه خانوم
تا یادم نرفته بهتون بگم که تو وبلاگم ردی از شما باقی گذاشتم تا هر زمان آپ کردید بیام تو از نوشته هات بهر هببرم چون مث یه نویسنده آدمو جذب میکنید خوشحال میشم همیشه بنویسید و مث من بخونه چون قدر شونو دارم.
مرسی

علیکم السلام و رحمه الله و برکاته...
با تشکر فراوان...

فرشته چهارشنبه 8 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 01:13 ب.ظ http://freshblog.blogsky.com

ما همه رقمه هستیم اما این باغ اذری رو نمیشناسیم کجاست؟؟؟

من اگر بجای تو بودم خاستگار پولداره رو رد نمی کردم!!!

راست می گی. اما من پول دارم.اما شکر خدا پول زیاد باعث نشد که نسبت به اطرافم غافل بشم.خونه ماشین و هر چی که فکر شو بکنی در اختیارم هست.اما آیا اینها خوشبختی رو تضمین میکنه؟ خوشبختیم رو تو چیز دیگه ای یافتم.
بازم منتظرتم.

فرشته پنج‌شنبه 9 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 12:59 ق.ظ http://freshblog.blogsky.com

از دید من پول ... می تونه ... خوشبختی بیاره ! من خودم آدم پولکی هستم

دید شما قابل احترامه.افکار من و شما شاید دو نقطه مقابل هم باشه. پس ما می تونیم با همدیگه دوست باشیم و تبادل اطلاعاتی مفید و مثمر الثمر داشته باشیم. بیشتر از قوانین فوق العاده جالب اونجا برای ساکنان جهان سوم بگویید.و البته از رفتار عاقلانه و افکار سالم و ...انسانهای ساکن آن دیار.این می تونه یه جوزر روشنگری باشه برای هم وطنانت.
سپاس

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد