شعر و داستان کوتاه

اشعار و داستانهای دنباله دار

شعر و داستان کوتاه

اشعار و داستانهای دنباله دار

هبوط یک زن...

...داشتم درسمو می خوندم...همه چیز  خیلی خوب و عالی بود...الان که فکرش رو می کنم می بینم واقعا عالی بود ...هر کسی آرزوی زندگی منو داشت...یه زن مگه دیگه چی ممکن بود از خدا بخواد و نداشته باشم...یه شوهر خوب،مهربون،خوشگل و خوش تیپ،پولدار و از یه خونواده اصیل ...یه زندگی خوب و راحت ...خونه ...ماشین...پول ...فقط کافی بوداراده می کردی  و رامین  همه چیز رو برات فراهم می کرد...یه وقتایی حتی با اینکه خسته بود  ساعتها کنارم می نشست و به حرفا و درد دلام گوش می داد ...رامین واقعا عاشقم بود...حالا دارم می فهمم عشق رامین به من یه عشق، یه حس ، ...نمی دونم یه چیز باور نکردنی بود...باور نکردنی از اون جهت که تو این دوره و زمونه  از این عشقا دیگه پیدا نمی شه...همه شدن دروغگو و ریا کار ...ظاهر ساز و ساده فریب...و من ...من بدبخت...عاقبت فریب یکی از همین روباه های مکار رو خوردم و همه نعمتهایی رو که خدا بهم داده بود ، یه  شبه  از دست دادم...الان دارم می گم خدا بهم داده بود...اون موقع اصلا باور نداشتم که اینا از خداس ...فکر می کردم خوشگلم...خوش تیپم...اینا لایق منه...من ...دختر دردونه ای که آسمون سوراخ شده و من افتادم ...همه چیز از این اینترنت کوفتی و یه چت ساده شروع شد...شوخی شوخی با یکی دوتا از دوستای دانشگاهیم تو کافی نت دانشگاه رفتیم تو چت روم...اونا هی می خندیدن  و چرت وپرت می گفتن...و من...همه حرفا و دری وری های اونا رو به پای شوخی گذاشتم و خودم هم شروع کردم.دو سه روز که گذشت ، از این کار خوشم اومده بود.دیگه حالا هر فرصتی که پیدا می کردم می نشستم پای کامپیوتر و...اینتر نت ...چت روم...و...حدس می زنین بقیه اش رو...نمره های اون ترمم...سقوط کرد...از معدل هجده و نیم، رسیدم به چهارده...بعد...دوازده...مشروط.... 

افسرده و بداخلاق و ایرادگیر شده بودم...حوصله هیچ کاری رو تو خونه نداشتم الا پا کامپیوتر نشستن...پرخاشگری عادتم شده بود...بیچاره رامین...به هر دری می زد تا مشکلم رو حل کنه...اما دریغ و درد که مشکل از خودم بود نه از بیرون...تو این چت کردنهای به ظاهر ساده و ...پای یه آدم عوضی اومده بود وسط ...شهاب...کلامش افسونگر بود...آتش به دلم می زد...فقط من نبودم که اسیرش شده بودم...خوب می دونستم که خیلی احمقای دیگه بدتر از من گرفتارشن...عارف مسلک بود و عاشق تبار...می گفت  یه سفیره برای رساندن پیغام هدایت الهی به بندگان...اما برعکس بود...من دیوونه رو از مدینه فاضله و بهشت عدنم به چاه ویل کشوند...نباید باهاش حرف می زدم...نباید سرقراری  که گذاشته بود می رفتم...رفتم...و ...همه چیز تموم شد...و...من...زنی که روزی همه اون چیزایی رو که همه زنای عالم آرزوشو دارن ، داشتم، یه شبه از دست دادم و حالا بیغوله نشین خرابه ای هستم که روزی کعبه آمالم بود و با دستای خودم تیشه بر بنیان اون زدم و ویرونش کردم و شدم خرابه نشین اون...شبا مث سگی می شینم و زوزه می کشم و گهگاه...رهگذری تکه نونی به صدقه میندازه جلوم و سری به علامت تاسف تکون میده و نچ نچی می کنه و می ره... همون کاری که یه زمونی خودم می کردم بر همچو خودم...

یک راز...

...بدنم کرخت  و دردناکه...و ...سرم...سرم...درد می کنه...مثل همیشه...اما این بار بدتره...همه جا سفیده...صداهای مبهمی  اطرافمه...سعی می کنم تکونی به خودم بدم...انگار یکی مچ دستا و پاهامو سفت گرفته...سعی می کنم یکی رو صدا کنم...چرا صدام در نمی آد....نمی دونم چه اتفاقی افتاده...آه آه این چی بود...دردم اومد...پوستم سوخت...آه ه ه ه... 

*** 

_من دارم می گم .این پسره به ما نمی خوره...ازش خوشم نمی آد...یه بارم که شده مارو به عنوان پسر این خونه آدم فرض کنین... 

_خوب مادر جون ...من که از خدامه...ولی مگه دختره یاغی  رو ندیدی...پاشو کرده تویه لنگه کفش می گه الا بلا همین... 

_ لا اله الا الله....ببین یه الف بچه  چه به سرمون آورده... خوب تو یه چیزی بگو  لادن...نکنه تو هم با اونی... 

_والله چی بگم...هفت ساله شاهد رفاقته اینام...هفت ساله که شاهد قهر و دعوا و دیوونگی هاشونم...همین چند وقت پیش  با دیوونه بازی تو عظیمیه از هم جدا شدن...مامان شاهده که صد بار میونشون رو به هم زدم...نمی دونم ...نمی دونم چی بگم...نه ...من صد در صد مخالفم... 

_بابا چی ... 

_هه...بابا...!!! 

{مجلس خواستگاری  امین از آرزو} 

_خانوم محترم بهتره خیلی رک همین جا بهتون بگم...پسر من  امین  خیلی عصبیه...ماها که به زور اخلاق گندشو تحمل می کنیم...دیگه خود دانید... 

_ چه می دونم خانوم...چی بگم ...اینا که خودشون بریدن و دوختن...حالا  هی شما این چیزارو بگین...چه فایده... 

{عقدکنان} 

_ به نظر من آرزو اصلا بعله نگفت... 

_ مگه میشه؟تو که کنارش بودی نشنیدی؟ 

_نه!نه من و نه مادر امین...آخونده رفت ... 

_ولش کن بابا...این که مهم نیست...این که بعله رو هفت سال قبل گفته... 

{اولین شب بعد از عقد} 

_ببینم ...تو صدایی نشنیدی؟ 

_ صدا؟ صدای چی ؟ 

_ از اتاق آرزو  ...صدای جیغ ... 

_نه...ها...آره ...آره...بزن بکوبه... 

لادن و رضا ،شوهرش، از اتاق زدن بیرون...همون دقیقه آرزو هم با لباس خواب و سر و وضع به هم ریخته از اتاقش بیرون اومد و جلو در اتاق کف راهرو ولو شد...یکساعت بعد همه بیمارستان بودن... 

{یکماه بعد} 

_ چی داری می گی...چرا جلو خودتو نگرفتی...خونواده امین ترکن...این چیزا واسشون از نون شب مهم تره...اگه بفهمن بدون عروسی خودتو لو دادی قشقرق به پا می کنن...من از دست تو دختره بوالهوس چه کنم...نگاه اصلا عین خیالش نیست...کجا  داری می ری... 

{سه ماه بعد}   

_چی شده...امین آقا چی شده... 

_ هیچی...حالش به هم خورده بود آوردیمش بیمارستان... 

_واسه چی...چی شده ...خوب به منم بگین... 

 

نادر برادر لادن و آرزو  جلو اومد و نگاه عاقل اندر سفیهی به امین انداخت و بازوی لادن را گرفت و برد یه گوشه... 

_دعواعشون شده...  بازم مثل همیشه... 

_دعوا؟ این چه جور دعواییه که هر دفه به اینجا کشیده میشه... 

_والله چی بگم... 

{عروسی} 

_خوبه والله...پسره  سنگ تموم گذاشته...مردم چه شانسی دارن... 

_میبینی ترو خدا ...از خوشگلی که کم و کسر ندارن...اینم از بریز بپاش پسره...توران خانوم خوب دومادی گیرش اومدها...خودمونیم ...از دوماد اولیه سر تره...اون که بدون عروسی و بدون یه سکه سیاه دختره رو مال خود کرد...اما سر این یکی شانس آوردن... 

_آره  والله...نگا نگا ...شاباش کردناشو...خدا شانس بده... 

_حواست باشه به دخترا خودت...یاد بگیر... 

_ببین چند جور غذا آوردن...دسر ها رو ببین...لباس گارسونا رو باش... 

_می گن لباس گارسونا رو هم دوماد خریده...به هر کدوم هم کلی انعام داده... 

_مگه چه کاره س... 

_یارو دم کلفته...به کمر لاغر و جیگریش نیگا نکن...خوراک همیشه اش سلطانیه... 

_جون؟ 

_جووون تو!!! 

{اولین شب زندگی مشترک} 

_ خدا...خدا...منو از دست اینا نجات بده...کمکم کن...چی از جونم می خواین...ولم کنین...دیگه به اینجام رسیده...کشتن منو خدا... 

 

فریاد های دوماد در اولین شب زندگی گوش فلک را کر کرده بود...آرزو یه گوشه اتاق خواب افتاده بود و آروم آروم گریه می کرد...اوضاع تلخ تر از اونی بود که بشه فکرشو کرد...لادن بهش گفت: الان هم می تونی برگردی...با این حرفا دیگه جای تو اینجا نیست...اما هنوز ...نمی خواست... 

{سه سال بعد} 

تمام این مدت حکایت زندگی آرزو و امین جز این نبود.نه که لحظات خوش نداشتند.داشتند  اما چه داشتنی...عسلی که آغشته به زهر بود...نمی شد دنبال مقصر گشت...چون خانه از پای بست ویران بود...اونا همه چی داشتن...همه امکاناتی بود...اما واقعا یه چیزی رو کم داشتن که با پول جور نمی شد...آرزو بیست و چهار ساعته بیمارستان بود...آزمایش پشت آزمایش...اما هر بار تنها جواب این بود که مشکلی در کار نیست...امین بچه می خواست و هر بار که آرزو می فهمید حامله اس...بچه رو می انداخت...البته ظاهرا  غیر عمد جلوه می کرد...مهمونیای رنگارنگ  همیشه برقرار بود...تا اینکه... 

*** 

_ من کجام...اینا چیه...چرا نمی تونم دستمو تکو ن بدم... پاهام ...پاهام...چرا پاهامو بستین...آه ه ه   

_تو توی بیمارستانی...سه روزه بیهوشی...نمی تونی به یاد بیاری ...چون بیهوش بودی که آوردیمت... 

_ بیهوش ...بیهوش واسه چی...امین کو...کجاس... 

_زیاد حرف نزن...تشنج می کنی...تو یادت نمی آد قبل از بیهوشی با خودت چه کردی؟ 

_ها...نه... 

_ امین ولت کرده...  تو هم ...تو اقدام به خودکشی کردی...یه شیشه والپروات سدیم کنار تختت خالی بود...چکار کردی...با خودت...امین ...چیکار کرده...مگه تو چه کرده بودی...چه بلایی سر خودتون آوردین؟... 

*** 

از این موضوع الان یه چند سالی می گذره...انگار همه چیز یه خواب بوده و بس...هنوز بر هیچکدوممون  راز به هم خوردن زندگی این دوتا فاش نشده...آرزو تحت تاثیر اون خودکشی و خودکشی های بعدی  اوضاع روحی و جسمی بدی پیدا کرد...پسرهای رنگارنگی تو زندگیش اومدن و رفتن و خلاصه هنوز نمی دونیم از زندگیش چی می خواد... 

 امین ازدواج کرده با یه دختره کولی...تو جنوب شهر زندگی می کنن...الان امین کارگر پمپ بنزینه...ظاهرا بچه هم دارن...و...خوشبختن...

  

شگرف لغتی نوین!

با سلام.بنیاد فرهنگ سازان نوین فرهنگ پرست  واژگانی  جدید  از خود به در داده چنین: 

                   

                زین پس به جای لغت غریب  و نامانوس  "تلفن"  از دراز واژه  بی بدیل  پارسی 

 

"ز دور آوارسان" استفاده نموده، نیک عباراتی چون ذیل بسازید: 

 

_به کجا چنین شتابان  خشایار؟ 

 

_ به هر آن کجا که شاید  زدور آوا رسانی  سکه ای بیابم ،کوروش! 

 

_چطور خشایار؟ 

 

_ بل توانم به مامم گویم تا ز دور آوا رسان همراهم را به آزیتا بده برام بیاره سفارت...آخه دارم  

 

کارای پاسم  رو جور می کنم   د  در  رو  داداش...!!!! 

 

 

 

                                          بنیاد  حفظ واژگان پارسی(وابسته به بخش خصوصی)

اینجا باغ آذری است!!!

داشتم  ظرف می شستم  که یهو این حرفا  به ذهن ناقصم رسید: 

فکر می کردم به اینکه چی شد که پام به اینجا رسید و مسکن و ماوایم اینجا شد٬باغ آذری !! 

اصلا می دونین باغ آذری  کجاست؟ 

بذارین از اول شروع کنم؛ 

سی و دو سالمه.بیست و سه سال از این سی و دو سال رو تو رفاه خونه پدری زندگی کردم.البته بستگی داره به چی بگی رفاه.اونموقع هر کی اون مدل زندگی رو می دید خوب مسلما اسم رفاه تنها چیزی بود که به ذهنش می رسید. محله ما گوهردشت بود.جایی که همه خونه ها ویلایی و بالای چهارصد پونصد متر متراژشون بود با حیاطایی مشجر و استخر و چشم اندازی دلنواز و خانواده هایی متمکن و اهل حال!!! 

خوب من تو چنین مکانی زیستم بالیدم و فکر و روح و جانم پرورش یافت. 

تو اون زمونی که می شد با چهار تا ده میلیون خونه خرید دوستام که یکی یکی گره بختشون وا می شد و قدم به خونه شوهر می ذاشتن  خرج عروسی هر کدومشون بالای این ارقام می زد . 

بعد از جشن هم وقتی مهمونی دوستانه می گرفتن جعبه های جواهرات حداقل یک کیلویی اهدایی فک و فامیل  رو به رخ دوستان! می کشیدن! 

در چنین فضایی!! 

در این بین پای خواستگارای ریز و درشت بنده هم به سرای پدری  گشوده گشت...آدمایی که اگه به هر کدومشون بله! می گفتم سرنوشتی چون دوستانم پیدا می کردم... (رفاه زده های بی درد!!!) 

اما!معجزه ای به وقوع پیوست.اینکه می گویم معجزه حرف الان است نه   نه سال پیش.چون در آن زمان به قضیه جور دیگری می نگریستم. در بین خواستگارها پسر کم سن و سالی (فقط دو سال از خودم بزرگتر بود و به قول مجلس سنای  قبیله مان   کم تجربه  خام  و ناپخته  می نمود!!!) پیداشد  که رای به رد او بلافاصله صادر گشت.بار اول که به منزل ما آمده بود با وانت پیکان آمده بود و سه سال بعد همان جوان با تاکسی پیکان  بعلاوه خلقی عظیم از خاندانش که  رویهم چپیده بودند جسارت به خواستگاری دوباره ورزید .اینبار این بنده   طی اقدامی  غیر قابل پیش بینی دست به انقلابی عظیم در برابر امپراتوری قبیله زده و ...!خلاصه دوهفته بعد به عقد ازدواج جناب مستطاب   عالیجاه  مقام والای ح.ا  در آمدم.  

نه سال حول و حوش  قبیله ام زیستن نمودم تا اینکه سال قبل بازهم طی اقدامی عجیب و در برابر مخالفتهای همه خاندان حتی خاندان شوهر تصمیم گرفتم که مکان  زیستن را به زادگاه شوهر (باغ آذری) تغییر دهم. اتاق سی متری بالای  منزل مادر شوهر را ساختیم و اکنون یکسال از آن زمان می گذرد. 

                                                    اینجا باغ آذری است!!! 

 

آیا تا به حال اینجا را از نزدیک دیده اید؟؟ اگه شیره ای و اهل می و قمار و مواد (شیشه  کراک  هروئین  تریاک  و امثالهم) ویا حتی اهل خانوم یا آقا بازی باشید(ببخشید البته روم به دیفار!!!!!) اینجا رو خواهید شناخت.اما اگه پاستوریزه و هموژنیزه   هستید بعید می دونم که حتی تا میدون راه آهن رو هم بلد باشید. 

اینجا به غیر از موارد بالا  ویژگیهای دیگه ای هم داره : مثلا این خیلی طبیعیه که گاهی وقتا با صدای فریاد گرسنگی پیرمردی  از خواب بپرید...یا اینکه ببینید پیر زنی  نیمی از کاسه آش  جوی خودش را با مقداری نان خشک به در خانه گرسنه ای ببرد و او را با خود هم کاسه کند...اینجا دختران بی سر و زبان را حامله می کنند و بعد به حال خود رها...اینجا فاصله پنجره ها بسیار بسیار به هم نزدیک است و تو برای همدلی نیازی به فریاد نداری چون به کوچکترین آخی  صدایت را می شنوند و با دستانی خالی به فریادت می رسند... 

                                                اینجا باغ آذری است!!! 

 

من اینجا را با تمام بوی گند معابرش ...با تمام  گوشتهای گندیده از سم کراک بر بدن  جوانانش...با تمام  فقر آهن ناشی از عدم مصرف گوشت قرمز ...با تمام  جهل و عقب ماندگیشان...با تمام ترس ماموران دولتی از نزدیک شدن به اینجا به خاطر لاتهایش...با تمام دعواها و چاقو کشیهای وقت و بی وقتش...با تمام  آدمهای خوب نادری که در میان این خلق  بالیده  و هنوز  باوجود مدارج بالای علمی و فکریشون اینجا را برای زیستن انتخاب نموده اند...با  تمام  خوبیها و بدیهایش  دوست دارم... و خدا را هم دوست دارم که ناز پرورده بی دردی را با درد آشنا نمود... 

چون    

مرد را دردی اگر باشد خوش است  

درد بی دردی علاجش آتش است 

 

 

                                                                     علی یارتون 

                                                                     حق نگهدارتون 

نوین لغتی شگرف!!!!!

با درود بسیار بر پارسی گویان و پارس سرشتان گرانقدر.بنیاد فرهنگ سازان نوین فرهنگ پرست اعلام داشته :

زین پس به جای لغت غریب و نامانوس " سشوار" از لغت بی بدیل پارسی "فوتنده بر زلف" استفاده نموده و نیک جملاتی چون ذیل بسازید :

" مام عزیزم! پس این فوتنده بر زلف من کجاست؟؟ صد دفه گفتم دس به وسایل من نزنید...حالیتون که نمیشه...اه لا مصب ...سر ماخوردیم...آب دماغمون را گرفت...پس ای بی صاحاب کجاس..."( 

بنیاد حفظ لغات پارسی(بخش خصوصی)

خوش داستانک!!!

خوشحال و سرمست از دانشگاه زدم بیرون.حق داشتم .بالاخره به آرزوی خودم رسیده بودم رشته مهندسی مکانیک را هفت ترمه به پایان رسونده بودم. مدرک به دست و در درون هورا کشان سر خیابان ایستاده بودم ، منتظر تاکسی و روی پا بند نبودم تا اینکه بالاخره یکی جلو پام ایستاد .به خیال اینکه تاکسیه سوار شدم.

_کجا تشریف می برین خانوم قدوسی؟

_اوا خاک عالم! شمائین آقا وحید؟ شما کجا ...این جا کجا؟

_از کارخونه بر می گشتم...گفتم سر راه داروهای مادرم رو هم بگیرم...دانشگاه بودین...

_بودم...ولی دیگه تموم شد...

چطور؟نکنه خدای نکرده ...

_ خوب فارغ التحصیل شدم...

_ به به !به سلامتی!چه رشته ای خونده بودین؟

_مهندسی مکانیک.

_چه خوب!لابد می خواین دنبال کار هم بگردین...از این به بعد...

_خوب البته...

_اگه بخواین از حالا استخدامین...

_کجا...چه جوری...

_تو کارخونه من...با پایه حقوق چهارصد تومن...فردا بیاین ...چطوره؟

خوب البته حرفی دیگه باقی نمونده بود جز یه هورای دیگه که باید با هورای فبلی تو خونه خالی می شد.رسیدم خونه.داشتم نفسام رو جمع می کردم واسه یه هورای دست اول که مامانم اومد دم در، در حالیکه لباسای پلو خوریش تنش بود.صورتم رو ماچ کرد و گفت:

_الهی قربونت برم ...زود برو دست و صورتت رو یه آب بزن و اون لباس خوشگلت رو بپوش و بیا تو سالن پذیرایی...

_کی اومده؟چی شده؟چه خبره؟

_اوا خاک بر سرم مادر...خوب خواستگار برات اومده...

_کی هست...بهت گفته باشم من فعلا شوهر نمی کنم...

_وا! واسه چی؟ لابد می خوای درس بخونی؟ بسه دیگه از این بازیا در نیار ...اینم که پرونده فارغ التحصیلیته...

_حالا کی هست؟

_داریوش...داداش بزرگه وحید...پسر شهین خانوم...که الهی بمیرم براش...شهین خانوم رو می گم...سرطان داره بنده خدا ...چند وقت دیگه بیشتر زنده نیست...گفته قبل از مرگش باید این دوتا پسر رو سر و سامون بده...

_داریوش مگه اینجاست؟

_آره...تازه از فرنگ برگشته...دکترای حقوق داره و اینجا هم تازگیا یه دفتر وکالت درست و حسابی زده...بابات خودش دیروز اونجا رو دیده...کار و بارش سکه است...خونه و زندگی مرتبی هم داره...

ناچارا هورا هامو تو دلم نگه داشتم .البته بعلاوه دوتا هورای دیگه که جمعا می شد چهارتا هورا.یکی برای چنین شوهری و یکی هم برای به زودی بی مادر شوهری...!

چه کنیم دیگه خواهر!واسه ما شانس از در و دیوار گوله گوله می ریزه...شایدم اصلا زندگی همین شکلی هست...بستگی داره چطور می بینیش یا چی رو می بینی!

تالیف:

خوش نگر خوش بین زاده

خون گشته قطره باران...!

حرفی برای گفتن باقی نمانده ای دل 

در زمهریر زندان٬ زنجیر گشته انسان! 

ناقوس مرگ برکش در نیمه های امشب 

سیمای عدل و احسان ٬در خون گشته غلتان! 

فریاد واحسینا پیچیده  در دو عالم 

مستان به صف نشستند ٬ گردن  برهنه یاران! 

دیریست خون چکیده از فرق پیر دلها 

یا رب شفا بفرما٬ خون گشت قطره باران! 

 

*** 

تصویر مرغ مستم  بر آتش دل تو 

گه یک نظر بفرما٬ گاهی دو قطره باران! 

یک شب فروغ جانت صید رمیده ام کرد 

بندت به گردنم باد ای کوکب خرابان! 

ویرانه گشته این دل در زیر سایه سارت 

آباد کن خرابات٬ ای یوسفم به کنعان! 

مشقم چو گشته امشب شعر عصای موسی 

تفسیر کن ٬بفرما٬ این راز بر اسیران!

شب تاریک

هزاران  حرف یاوه می تراود از  درون ذهن  ویرانم ٬  سخت پوچ و ویلانم٬ شفای  درد می جستم ز دست  نا کسان ٬ لیکن همه دردم ز نا کس مردمان هرزه بوده است و ندانستم...ندانستم... 

ندانستم که دل گر  گشته پر خون ٬ سخت بی تاب است٬ از من نیست٬از تو و  او  یا فلان کس نیست... از من هاست...از هوار  سوزش له گشتن یک دل به زیر پای  نا مرد است...از صدای  پیچش  یک  معده خالی  ز قرصی نان...یا شاید  تکان کودکی شش ماهه در زهدان  یک  پتیاره می باشد...من  ندانستم  که آنشب چون که دردی  در درون  سینه ام پیچید٬ نباید قرص می خوردم...که این فریاد مشت  نا جوانمردانه ای بر پیکر آدم ٬  شاید بوده است...که این شاید پلشتی نگاه مرد بی ناموس بر اندام  آدم بوده است...  که شاید زخم یک  مادر  زداغ  کهنه ای سر باز می کرده... و یا ...بدهکاری  ز ترس آبرو ٬ تن تبدار بفروخته... ندانستم...ندانستم...ندانستم  که دردم  از خیانت بود  یا انصاف...که شاید دل برای بیکسی  آدمی پیچیده بوده  اندرون  خویش٬ و یکباره به قاضی رفته و دل را بسی  خائن شمردم...ندانستم که شاید آه  دل ٬ دل  را گرفتار غضب کرده...ندانستم  که خون نا به حق آخر که پای دل فرا خواهد گرفت...ندانستم... 

میان  این کویر بی کسی ها گشته ام تنها...زتن ها گشته ام بیزار...ستاره می شمارم ...به دنبال یکی  تارای  گمگشته٬ فلک را سخت می کاوم ... 

 

شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین  حائل 

کجا  دانند حال ما سبک بالان ساحلها

...او می آید

زبانم  قاصر  از گفتن 

که  یارم  آه      می آید 

که یارم مست  از باده 

به  داغستان    می آید 

همه  هوش  و حواسم  گشت  

سر مست اناالحقش 

 شفای جان بیمارم 

به دردستان    می آید 

سکوتی سرد و موحش گشت 

در دالان  مرگستان 

بهوش! آندم  که عیسی دم  

به  قبرستان  می آید 

هله ! یاران که باد صبح  

داده  مژده وصلت 

بنوشان  نوش کن صبری 

که او  با صبر می آید

یه احوالپرسی

سلام  به  روی ماه همتون. متاسفم که چند وقت پیدام نبود. بازم ممکنه تا چند وقت پیدام   نشه.  

 با آرزوی  خوشبختی  ،  بهروزی ،  افکار نیک،  سلامتی،  شادمانی  ... برای همه جوونای قبراق مملکتمون... توپ توپ باشید... 

                                خداحافظ  تا اطلاع ثانوی 

                                             شفق